برگزیده اشعار زنده یاد حسین منزوی

ساخت وبلاگ

Resultado de imagen para ‫حسین منزوی‬lrm;

دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو
دیوانه خو، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان

از :حسین منزوی

Resultado de imagen para ‫حسین منزوی‬lrm;

یک بوسه که از باغ تو چینند به چند است؟

پروانه ی تاراج گُلت بند به چند است؟

خالی شدم از خویش و به خالت نرسیدم

آخر مگر این دانه ی اسفند به چند است؟

یک نامه به نامم ننوشتی مگر آخر

کاغذ به سمرقند تو ای قند! به چند است؟

نرخ لب پُر آب تو و شعرِ ترِ من

در کشور زیبایی تو چند به چند است؟

با داروندار آمده ام پیش تو، پرکن!

غم نیست که پیمانه ی سوگند به چند است؟

وقتی که به عُمری بدهی لب گزه ای را

در تعرفه ی عشق تو لبخند به چند است؟

یک، ده، صد و بیش است خط ساغر عُشاق

تا حوصله ی ذوق تو خُرسند به چند است؟

دل مجمر افروخته ام برد و نگفتند

کاین آتشِ با نور همانند به چند است؟

چند اَرزدم آغوش تو در هرم کویری ؟

چندین بغل از برف دماوند به چند است؟

از :حسین منزوی

گلوله ای را به یاد ندارم

که به نیّت پوست نازک آزادی

شلیک شده باشد و

سرانجام

به قصد شقیقۀ دژخیم

کمانه نکرده باشد

چاقویی را به یاد ندارم

که برای گلوی خوش آواز عشق

از غلاف بیرون زده باشد و

آخر دستۀ خودش را

نبریده باشد

حالا،

هر چه می خواهید شلیک کنید و

هر چه می خواهید چاقو بکشید

از:حسین منزوی

ای بی تو دل تنگم بازیچه توفانها

چشمان تب آلودم باریکه بارانها

مجنون بیابانها افسانه مهجوری است

لیلای من اینک من... مجنون خیابانها

آویخته دردم ، آمیخته مردم

تا گم شوم از خود گم ، در جمع پریشانها

آرام نمی یارد ، گویی غم من دارد

آن باد که می زارد در تنگه دالانها

با این تپش جاری ،تمثیل من است آری

این بارش رگباری ، برشیشه دکانها

با زمزمه ای غم بار ، تکرار من است انگار

تنهایی فواره ، در خالی میدانها

در بستر مسدودم با شعر غم آلودم

آشقته ترین رودم در جاری انسانها

دریاب مرا ای دوست ای دست رهاننده

تا تحته برم بیرون از ورطه توفانها

از:حسین منزوی

روشنان چشمهایت کو؟ زن شیرین من!
تا بیفروزی چراغی در شب سنگین من

می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی
حسرتت سر می گذارد ، بی تو بر بالین من

خود نه توجیه من از حُسنی به تنهایی که نیست ،
جز تو از عشق و امید و آرزو ، تبیین من

رنج ، رسوایی ، جنون ، بی خانمانی ، داشتم
مرگ را کم داشت تنها، سفره ی رنگین من

از تو درمانی نمی خواهم به وصل ، اما به مهر
مر هم زخم دلم باش از پی تسکین من

یا به دست آور دوباره عشق او را یا بمیر!
با دلم پیمان من اینست و جان ، تضمین من

من پناه آورده ام با تو، به من ایمان بیار
شعر هایم آیه های مهر و مهرت دین من

شکوه از یار؟ آه ، نه! این قصه بگذار ، آه ، نه!
رنجش از اغیار هم ، کفرست در آیین من

از : زنده یادحسین منزوی

خالی ام چون باغ بودا، خالی از نیلوفر انش
خالی ام چون آسمان شب زده بی اخترانش

خلق، بی جان، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یأس و تنهایی و من، مانند لوط و دخترانش

پاره پاره مغربم، با من نه خورشیدی نه صبحی
نیمی از آفاقم اما، نیمه ی بی خاورانش

سرزمین مرگم اینک برکه هایش دیدگانم
وین دل طوفانی ام دریای خون بی کرانش

پیش چشمم شهر را بر سر سیه چادر کشیده
روسری های عزا از داغ دیده مادرانش

عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی
درنمی گیرد مرا افسون شهر و دلبرانش

جنگ جوی خسته ام بعد از نبردی نابرابر
پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش

دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو در روی ناباورانش

از : زنده یادحسین منزوی

آهای تو که یه <<جونم>>ت ، هزار تا جون بها داره

بکُش منو با لبی که بوسه شو خون بها داره

بذار حسودی بکُشه ، رقیبو وقتی می کُشه

سرش توو کار خودشه ، چی کار به کار ما داره ؟

سرت سلامت اگه باز میخونه ها بسته شدن

با چشم مست تو آخه ، به مـِـی کی اعتنا داره ؟

این همه مهربونی رو از تو چطور باور کنم ؟

توو این قحط وفا که عشق ، صورت کیمیا داره

حرف <<من>> و <<تو>> رو نزن ، ای من و تو یه جون ، دو تن

بدون که از تو عاشقت ، فقط سری سوا داره

خوشگلا ، خشگلن ولی باز تو نمی شن ، کی میگه

خوشگل ِ خالی ربطی با خوشگل ِ خوشگلا داره ؟

کی گفته ماه و زهره رو که شکل چشمای توان ؟

چه دخلی خورشیدای تو به اون ستاره ها داره ؟!

توو بودن و نبودنت ، یه بغض ِ سنگین باهامه

آسمونم بارونیه تا دلم این هوا داره

من خودمم نمی دونم که از کِی عاشقت شدم

چیزی که انتها نداشت ، چه طوری ابتدا داره ؟

نترس از اینکه عشق من با تو یه روز تموم بشه

چیزی که ابتدا نداشت ، چه طوری انتها داره ؟!

از :حسین منزوی

مجویید در من ز شادی نشانه

من و تا ابد این غم ِ جاودانه

من آن قصه ی تلخ ِ درد آفرینم

که دیگر نپرسند از من نشانه

نجوید مرا چشم ِ افسانه جویی

نگوید مرا ، قصّه گوی زمانه

من آن مرغ ِ غمگین ِ تنها نشینم

که دیگر ندارم هوای ترانه

ربودند جفت مرا از کنارم

شکستند بال ِ مرا ، بی بهانه

من آن تکدرختمکه دژخیم ِ پاییز

چنان کوفته بر تنم تازیانه

که خفته است در من فروغ ِ جوانی

که مرده است در من امید ِ جوانه

نه دست ِ بهاری نوازد تنم را

نه مرغی به شاخم کند آشیانه

من آن بی کران ِ کویرم که در من

نیفشانده جز دست ِ اندوه ، دانه

چه می پرسی از قصّه ی غصه هایم ؟

که از من تو را خود همین بس فسانه

که من دشت ِ خشکم که در من نشسته است

کران تا کران ،حسرتی بی کرانه

از :حسین منزوی

امشب هی بهیادت پرسه خواهم زد غریبانه

در کوچه های ذهنم ــ اکنون بی تو ویرانه ــ

پشت کدامین در ، کسی جز تو تواند بود ؟

ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه !

اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن

با هر صعود جاودان ، پیوند پیمانه

امشب به یادت مست مستم تا بترکانم

بغض تمام روزهای هوشیارانه

بین تو و من این همه دیوار و من با تو

کز جان گره خورده است این پیوند جانانه

چون نبض من در هستی ام پیچیده ، می آیی

گیرم که از تو بگذرم سنگین و بیگانه

***

گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد

عصیانی من ! ای دل ! ای بی تاب ِ دیوانه !

امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد

تخدیر هیچ افیون و خواب هیچ افسانه

از :حسین منزوی

چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟

که سال ها نچشیده است ، طعم باران را

گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار

شکفته ها تن عریان شاخساران را

و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم

غبار خستگی روز و روزگاران را

درخت های کهن ساقه ، ساقه دار شوند

به دار کرده بر اینان تن هزاران را

غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید

زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را

نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را

و شانه هایش آن رُستگاه ماران را

گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی

چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را ؟

درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من !

صبور باش و فراموش کن بهاران را

به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار

صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را

سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه !

به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !

از :حسین منزوی

بشنو اکنون که زیر زخم تبر

این درخت جوان ، چه می گوید :

هر نهالی که بر کنند ،

به جاش

جنگلی سرکشیده ، می روید

های جلاد سروهای جوان !

ای رفیق ِ همیشه ی تیشه !

باش تا برکـَـنیم ات از ریشه !

از :حسین منزوی

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟

هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش ِ هزار <<آیا>> ، وسواس ِ هزار <<امّا>>

کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را

تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم

ما خویش ند انستیم ، بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم

از :حسین منزوی

کنون پرنده ی تو ــ آن فسرده در پاییز ــ

به معجز تو بهارین شده است و شورانگیز

بسا شگفت که ظرفیت ِ بهارم بود

منی که زیسته بودم مدام در پاییز

چنان به دام عزیز تو بسته است دلم

که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز

شده است از تو و حجم متین تو ، پُر بار

کنون نه تنها بیداری ام که خوابم نیز

چگونه من نکنم میل بوسه در تو ، تویی

که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز

هراس نیست مرا تا تو در کنار منی

بگو تمام جهانم زند صلای ستیز

تو آن دیاری ، آن سرزمین ِ موعودی

فضای تو همه از جاودانگی لبریز

شکسته ام ز پس خود تمام ِ پُل ها را

من از تو باز نمیگردم ای دیار ِ عزیز !

از :حسین منزوی

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست

آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست

در من طلوع آبی ِ آن چشم ِ روشن

یادآور ِ صبح ِ خیال انگیز ِ دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم ِ تو برپاست

بیهوده می کوشی که راز ِ عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم ِ تو پیداست

ما هر دُوان خاموش ِ خاموشیم ، اما

چشمان ِ ما را در خموشی گفت و گوهاست

****

دیروزمان را با غروری پوچ کـشتیم

امروز هم زان سان ، ولی آینده ماراست

دور از نوازش های دست مهربانت

دستان ِ من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت راز ِ دستم را بداند

بی هیچ پروایی که دست ِ عشق با ماست

از :حسین منزوی

شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی

مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی !

خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را

به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی

بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مـُـرد

که تنها بر لب نوش تو می زیبد ، گل افشانی

شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من

اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی

یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو ماند

سخن ها بر لب <<سعدی>> ، قلم ها در کف <<مانی>>

نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که می بینی

امید ِ من ! چرا قدر نگاهت را نمی دانی ؟

از :حسین منزوی

نام من عشق است آیــا می rlm;شناسیدم؟

زخمی ام -زخمی سراپا- می rlm;شناسیدم؟

بـــا شما طـــــــــی rlm;کـــــرده rlm;ام راه درازی را

خسته هستم -خسته- آیا می rlm;شناسیدم؟

راه ششصدســاله rlm;ای از دفتر "حــافظ"

تا غزل rlm;های شما، ها! می rlm;شناسیدم؟

این زمانم گــــرچه ابر تیره پوشیده است

من همان خورشیدم اما، می rlm;شناسیدم

پایره وارششکسته سنگلاخ دهر

اینک این افتاده از پا، می rlm;شناسیدم

می rlm;شناسد چشم rlm;هایم چهره rlm;هاتان را

همچنانی که شماها می rlm;شناسیدم

اینچنین بیگــــانه از من رو مگردانید

در مبندیدم به حاشا!، می rlm;شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق

رودهای رو به دریـــا! می شنـاسیدم

اصل من بــــودم , بهــانه بود و فرعی بود

عشق"قیس"و حسن"لیلا" می rlm;شناسیدم؟

در کف "فرهـاد" تیشه من نهادم، من!

من بریدم "بیستون" را می شناسیدم

مسخکرده چهره rlm;ام را گرچه این ایام

با همیندیدار حتیمی rlm;شنـاسیدم

من همانم,آَشنــای سال rlm;هـای دور

رفته rlm;ام از یادتان!؟ یا می rlm;شناسیدم!؟

از :حسین منزوی

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

می شد بدانم این که خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب تیره وام شد؟

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت
و آن زخم کوچک دلم آخر جذام شد

گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد گل سرخم! تمام شد

شعر من از قبیله خون است خون من
فواره از دلم زد و آمد کلام شد

ما خون تازه در رگ عشقیم عشق را
شعر من و شکوه تو رمز الدوام شد

بعد از تو باز عاشقی و باز آه ... نه!
این داستان به نام تو اینجا تمام شد.

از :حسین منزوی

آنگونه مست بودم

که از تمام دنیا

تنها

دلم

هوای تو را

کرده بود. . .

میگفتم این عجیب است

اینقدر ناگهانی دل بستن

از من که بی تعارف دیریست

زین خیلورشکسته کسی را

در خور دل نهادن

پیدا نکرده ام...

از : زنده یادحسین منزوی

یک شب هوای گریه

یک شب هوای فریاد

امشب دلم...

هوای تو کرده است...

از:حسین منزوی

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت


نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه هایت


ترا ز جرگه ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده ام و دل نهاده ام به صفایت


تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی کنم اگر ای دوست، سهل و زود ، رهایت


گره به کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست های عقده گشایت؟


به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

"دلم گرفته برایت" زبان ساده ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت!

از :حسین منزوی

دریغا فرهاد که در بازار به چار سکه ی مسین سودایش می کنند و

در غرفه ، شاه و شیرین با پوزخندی از خنجر

تماشایش می کنند !

ساده دلا !

فرهادا !

که تیشه و کوهش را

به فریبی ستاندند و نامه و خامه اش به کف نهادند

ور نه در شرمساری این کار و بار

هیچ اگر نه دیگر بار

فرقش را به تیشه ای می شکافت ،

و آبروی عشق باز می ستاند !

دریغا عشق !

بی آبرویا !

که چار سکه ی مسین در کف

چهره به آستین قبای ژنده می پوشد

و در هیاهوی بازار

با زخم خونچکانش در دل

از دیده ها ، گم می شود !

از :حسین منزوی

زن جوان غزلی با ردیف <<آمد>> بود
که بر صحیفه تقدیر من مسود بود
زنی که مثل غزلهای عاشقانه من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
مرا ز قید زمان و مکان رها میکرد
اگر چه خود به زمان و مکان مقید بود
به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود
زنی که آمدنش مثل <<آ>>ی آمدنش
رهایی نفس از حبسهای ممتد بود
به جمله دل من مسندالیه <<آنزن>>
...و <<است>> رابطه و <<باشکوه>> مسند بود
زن جوان نه همین فرصت جوانی من
که از جوانی من رخصت مجدد بود
میان جامه عریانی از تکلف خود
خلوص منتزع و خلسه مجرد بود
دو چشم داشت - دو <<سبز آبی>> بلاتکلیف
که بر دو راهی <<دریا چمن>> مردد بود
به خنده گفت: ولی هیچ خوب، مطلق نیست!
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود

از:حسین منزوی

به همان سادگی

که کلاغ سالخورده

با نخستین سوت قطار

سقف واگن متروک را

ترک می گوید

دل ،

دیگر

در جای خود نیست

به همین سادگی !

از:حسین منزوی

چشمان تو که از هیجان گریه می کنند

در من هزار چشم نهان گریه می کنند

نفرین به شعر هایم اگر چشمهای تو

اینگونه از شنیدنشان گریه می کنند

شاید که آگهند ز پایان ماجرا

شاید برای هر دومان گریه می کنند

بانوی من ، چگونه تسلایتان دهم

چون چشم های باورتان گریه می کنند

وقتی تو گریه می کنی ، ای دوست در دلم

انگار که ابرهای جهان گریه می کنند

انگار عاشقانه ترین خاطرات من

همراه با تو ، مویه کنان گریه می کنند

حس می کنم که گریه فقط گریه تو نیست

همراه تو زمین و زمان گریه می کنند

از:حسین منزوی

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من

شما هر آینه، آیینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من

از : مرحومحسین منزوی

من ترا برای شعر

بر نمی گزینم

شعر،مرا برای تو

برگزیده است

در هشیاری

به سراغت نمی آیم

هر بار

از سوزش انگشتانم

در می یابم که باز

نام ترا...

می نوشته ام...

از : مرحومحسین منزوی

باغ همسفران...
ما را در سایت باغ همسفران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1hamsafarsb بازدید : 452 تاريخ : جمعه 28 آبان 1395 ساعت: 15:35